سیّد، فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم بود. او در تاریخ 17 تیر ماه 1366 ملبس به لباس مقدس سپاه اسلام شد و پس از عملیات کربلای 5 ضمن حضور در بیشتر عملیات ها چند بار مجروح شد.سید مجتبی که مداح اهل بیت (ع) هم بود در تاریخ 11 بهمن 1375 ـ سالروز تولدش ـ در اثر جراحات شیمیایی به سوی معبود خود شتافت.
اگر با نگاهی دقیق تر به زندگی برخی شهدا نظر کنیم به نکات بسیار راهگشایی بر میخوریم که میتواند راه بندگی خدا را برای ما روشنتر سازد. با توجه به اهمیت ایام ماه رجب، ماه بندگی خدا نگاهی داریم به زندگی یکی از این شهدا که شاید از او کمتر شنیده و خوانده باشیم شهید سید مجتبی علمدار. شهیدی که عمرش کوتاه بود و فقط سی سال در این سرای فانی زندگی کرد ولی وقتی زندگی نامه، وصیتنامه، اعترافنامه و خاطراتش را میخوانیم؛ درمییابیم در عبودیت و بندگی به درجات بالایی رسیده بود.
زندگی نامه ی سردار شهید حاج سید مجتبی علمدار
شهید سید مجتبی علمدار در تاریخ 11/10/1345 هنگام اذان صبح در یک خانواده متدین و مذهبی در شهرستان ساری به دنیا آمد. تحصیلات ابتدائی را در مدرسه ی حشمت داوری سابق «شهید قره جه» و راهنمایی را در مدرسه ی نیما سابق «شهید دانش» ادامه داد و وارد هنرستان «شهید خیری مقدم» شد. در سال دوم از هنرستان ترک تحصیل نمود و در تاریخ 30/7/62 در سن 17 سالگی وارد بسیج شد. در پادگان منجیل آموزش دید و بعد از چندی به کردستان و اهواز و هفت تپه منتقل شد.
سیّد، فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم بود. او در تاریخ 17/4/66 ملبس به لباس سپاه شد.
بعد از عملیات کربلای پنج ضمن حضور در اکثر عملیات ها چند بار مجروح گردید. بعد از اتمام جنگ، در واحد طرح و عملیات لشکر25 کربلای ساری مشغول به خدمت شد.
سیّد علاوه بر اینکه مسئولیت تربیت لشکر را بر عهده داشت، به عنوان عضو اصلی هیأت رهروان حضرت امام (ره) هم ایفای وظیفه می کرد. او مداح اهل بیت (ع) بود و با صدای حزین خود مظلومیت اهل بیت (ع) را فریاد می کرد. سید مجتبی در تاریخ 11/10/1375 در حالیکه تاریخ شهادت خود را تعیین نموده بود، هنگام اذان مغرب به سوی معبود خود شتافت .
شما راه شهادت باز کردید شهادت را شما آغاز کردید
به خون خفتید تا آئین بماند فدا کردید جان، تا دین بماند
نگاهی به خاطرات شهید علمدار
- یه بار یکی بعد از هیأت بهش گفته بود: نمیدونم چرا تو این هیأت ها گریه ام نمی گیره؟ سید ازش پرسیده بود: این بار که منم خوندم، بازم گریه ات نگرفت؟ اون شخص جواب داده بود: نه! سید گفته بود:
پس حتماً مشکل از منه که دلم پاک نیست و گناه آلوده ام...
اون شخص می گفت: قبلاً به هر کی این مشکلم رو گفته بودم همه می گفتن مشکل از خودته، اما سیّد این طور با من برخورد کرد....
از صحرای عرفات برای یکی از رفقاش این طور گفته بود: تو عرفات یه جایی خلوت کردم. سرم رو، رو خاک گذاشتم و اول خاکش رو بو کردم. بوی شلمچه می داد. خیلی گریه کردم...
- مدینه که بودیم هر شب می رفت پشت بقیع و چفیه اش رو می کشید رو سرش و برای خودش می خوند و مناجات می کرد. انگار مصیبت های مادرش رو می دید. یه طوری روضه حضرت زهرا(س) رو می خوند که همه رو جذب خودش می کرد...
- از صحرای عرفات برای یکی از رفقاش این طور گفته بود: تو عرفات یه جایی خلوت کردم. سرم رو، رو خاک گذاشتم و اول خاکش رو بو کردم.
بوی شلمچه می داد. خیلی گریه کردم. اطرافم کسی نبود. داد می زدم، گریه می کردم، می گفتم: "آقا! من لایق نیستم، می خوام برای یک بار هم که شده حتی به صورت ناشناس تو رو ببینم." آنقدر گریه کرده بودم که اطراف سرم کاملاً خیس شده بود.
- عید 74 بود که بچه ها رو برده بودیم بازدید مناطق. یه روز به سیّد گفتم: حالا که اینجا اومدیم بیا تا مقرّ گردان مسلم (همون گردانی که با سیّد توش بودیم) بریم. قبول کرد و راهی شدیم. تو مقر، هر کی یه گوشه رفته بود و تو حال خودش بود. داشتم یه جا برای مناجات پیدا می کردم که یه دفعه صدای فریاد شنیدم. ترسیدم اتفاقی برای کسی افتاده باشه، سریع رفتم سمت صدا. دیدم سید مجتبی تو میدون صبحگاه مقر نشسته و داره بلند بلند ناله می زنه و رفقای شهیدش رو صدا می کنه. حرفش این بود که چرا جاش گذاشتن....
- آخرین باری که هیأت اومد، شب میلاد حضرت علی اکبر(ع) - یازده شعبان- بود. یه حال عجیبی داشت. خوندش برا حضرت علی اکبر(ع) که تموم شد، شروع کرد برا حضرت صاحب(عج) خوند و گفت: چند روز دیگه میلاد امام زمانه(عج). شاید اون موقع بینتون نباشم؛ برا همین هم الان اینا رو خوندم.
خودش هم انگار فهمیده بود که آخرین باریه که هیات میاد...
- آخرای عمر سیّد یه بار تو بیمارستان بهم گفت: حاجی! این سُرُم و سوند رو ازم جدا کن می خوام یه غسل کنم.
بهش گفتم: آخه نمیشه. برات خوب نیست.
گفت: من چند قدم به مدینه نزدیکتر شدم. حاجی! تو که می دونی، اینطوری بدون وضو و طهارت...
صحبت های سید مجتبی در برنامه روایت فتح (قسمت هشتم) با موضوع شلمچه:
شما حتماً شلمچه رفته اید. شلمچه خودش خیلی چیزها داره که بگه. این خاطرات را باید از دل شلمچه شنید نه از زبان ما .
نمی دانم، ولی فکر می کنم از جمله جاهایی (که نمی تونم بگم) شاید تنها جایی بوده که من فکر می کنم همه آمدند. چهارده نور پاک، همه آمدند. انبیاء، اولیاء، خیلی ها. یکی داشت جان می داد، خودم رفتم بالای سرش. دستش را گرفتم. تیر خورده بود. کاسه سرش پریده بود. رفتم بالای سرش. دستشو گرفتم. گفتم: اگر نمی توانی بگویی "یا مهدی(عج)" من برایت می گویم، یا مهدی(عج). دیدم از گوشه چشمش اشک جاری شد. گفتم: می خواهی برایت شهادتین را بگویم؟ با همان اشکش می خواست بگه: تو که نمی فهمی تو که نمی بینی. (به تعبیر من) می خواست بگه که: مثلاً سر من روی دامن مهدی(عج) است؛ لزومی نداره که با زبان تو بگویم یا مهدی(عج)!
شلمچه را می توانم بگویم، به یک تعبیر، خاک شلمچه نه به همان قداست، اما بوی همان خاک چادر حضرت زهرا(س) را می داد. تربت شلمچه بوی تربت ابی عبدالله(ع) را می دهد. خاکش همرنگ خاک ابی عبدالله(ع) است. اگر همه جا، زمین کربلاست، شلمچه قتلگاه است؛ شلمچه مقتل است.....